به گزارش خبرگزاری کتاب (ایبنا) و به نقل از سایت شخصی «گودهو»، اغلب دانشآموزان بیشتر از اینکه نگران مراحل یادگیری باشند به آنچه نوشتهاند فکر میکنند و همین موضوع است که روح یک نوشته خوب را از بین میبرد. اگر هر بار به اینکه چه دستور نگارشی را نادرست به کار بردهایم فکر کنیم چطور میتوان یک متن خوب نوشت؟ چطور میتوان با نگرانی درباره طرح موضوع متن یا اینکه «چرا فقط دو پاراگراف برای گسترش موضوع دارم!» یک مقاله نوشت؟
اگر قرار باشد مدرس فقط به خطاهای نگارشی هنرجویان دقت کند چطور میتواند خود نوشتن را به آنها بیاموزد؟ به همین دلیل من از تدریس دست کشیدم. من دورو بودم. نویسنده وقتی نویسنده خوبی میشود که اهل خطر باشد، وقتی بداند چطور وارد این حوزه شود وقتی میلیونها بار اشتباه کند، نسخههای چرکنویس را دور بریزد، و یک متن را بارها و بارها از نو بنویسد. چطور من نتوانستم این نکته را تدریس کنم؟ من مدرس خوبی نبودم چون نتوانستم به هنرجویانم یاد بدهم که مراحل نوشتن بسیار ارزشمند است. تحصیلات همیشه به دانشآموزان یاد میدهد که باید مدرک بگیرند همانطور که وقتی شاغل میشوند باید درآمد کسب کنند.
اخیراً برگههای امتحانی توسط ماشین تصحیح میشود اما آیا یک دستگاه میتواند بخشهایی از برگه امتحان را که خندهدار یا ناراحتکننده است به خاطر بسپارد. آیا کامپیوتر هم با خواندن بعضی نوشتههای بچهها از خنده رودهبر میشود. آیا کامپیوتر توان درک این موضوع را دارد که برای بعضی موضوعات یک پاراگراف نوشته کافی است؟ چطور میتوان یک نوشته را بدون دخالت دادن احساس تصحیح کرد و به آن نمره داد؟
من از نوشتن دست کشیدم چون مخاطب، مهمترین بخش این مرحله است. اینکه به همه بگوییم مخاطب مهم نیست دروغ گفتهایم. به حقوقم از مدرسه بسیار عادت کرده بودم و راحت زندگی میکردم اما از آن دست کشیدم و به مالزی رفتم. بعد از چهار ماه کار کردن برای یک شرکت اینترنتی ناگهان خودم را در موقعیت رهبری یک گروه یافتم چون من در آن جمع تنها کسی بودم که خطرات کار را به جان خریدم. پذیرفتن این خطرات به من فرصت رشد داد. این چالش و دانش به من فرصت شناخت آدمها، اتفاقات، زبان آن کشور و تجارت را داد. حالا دیگر من دورو نیستم. میتوانم از بقیه درخواست کنم خطر کنند، اشتباه کنند، به ضربالاجلهای غیرممکن خود برسند، و بنویسند و از نو شروع کنند. هرچند اینجا در دفتر و در کشوی دور از وطن میبینم که نویسندگان از سندروم خطر نکردن رنج میبرند. آنها نیز مانند دانشآموزان قبلیام از دوباره نوشتن و متفاوت نوشتن میترسند و اصولاً نیز آدمهایی هستند که در دهه 60 یا 70 میلادی به دنیا آمدهاند. آیا نمیتوانستند از نویسندههایی چون «آلن گینزبرگ»، «تونی موریسون»، «جک کوراک»، «کن کیسی»، «گلوریا اشتاینم»، و «مارگارت آتوود» درس بگیرند؟
پس سخنم را با همین مقدمه که در واقع نتیجه است رها میکنم. گاهی نوشتهای برای وبلاگم مینویسم بعد به پستهای دیگر نگاه میکنم و صدایی در درونم نهیب میزند که اشتباه میکنی. کارهایت اشتباه است. از قوانین نگارش پیروی نمیکنی. وقتی سایتهای مختلف را برای یافتن مطالب داغ پیگیری میکنم میبینم باز هم اشتباه کردم. کسی برایش مهم نیست که در اندونزی یا مکزیک چه میگذرد. پس چه بنویسیم؟ میخواهم به دنیا بگویم چه کند. میخواهم هم متفکر باشم، هم جذاب. میخواهم درباره درسهایی که از زندگی گرفتم، درباره معلم بودنم، درباره دو سال پیادهرویام در دنیا بنویسم. منتظر بمانید.